دستاموگرفت وگفت:
چقدردستات تغییرکرده..
خودم وکنترل کردم وتودلم گفتم:
بی معرفت!!!
دستای من تغییرنکرده...
دستای توبه دستای اون عادت کرده....
مجنون با انگشت روی خاک مینوشت :
لیلی لیلی...
پرسیدند چه میکنی؟
گفت چون میسر نیست من را کام او ...
عشق بازی میکنم بانام او
تنهایی" را باید ترجیح داد به
تن هایی که روحشان با دیگریست...
آری از پشت کوه آمده ام…
چه می دانستم این ور کوه باید برای ثروت، حرام خورد؟!
برای عشق خیانت کرد
برای خوب دیده شدن دیگری را بد نشان داد
برای به عرش رسیدن دیگری را به فرش کشاند
وقتی هم با تمام سادگی دلیلش را می پرسم
می گویند: از پشت کوه آمده!
ترجیح می دهم به پشت کوه برگردم و تنها دغدغه ام سالم برگرداندن
گوسفندان از دست گرگ ها باشد، تا اینکه این ور کوه باشم و گرگ!
شاگرد از استاد پرسید: عشق چست ؟
استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین
شاخه را بیاور اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش
که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی...
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.
استاد پرسید: چه آوردی ؟
با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم،
خوشه های پر پشت تر میدیدم و به
امید پیداکردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم.
استاد گفت: عشق یعنی همین...
شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟!
استاد گفت: به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور
اما به یاد داشته باش
که باز هم نمی توانی به عقب برگردی!
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت .
استاد پرسیدچه شد و او گفت: به جنگل رفتم و اولین
درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم.
ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم
استادگفت: ازدواج هم یعنی همین.
و این است فرق عشق و ازدواج ...
جايي خواندم ما آدمها زنده ايم
به سبب آنكه كسي دوستمان داشته باشد
سوالي پيش آمد...!!!
من براي چه زنده ام..؟!!
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0