خدايا ديدي رفت؟
به تو سپردمش...
اما ازت مي خوام
يه روزي يه جاي زندگيش
بد جوري ياد من بندازيش...!!!
دیدی که سخــــت نیســـــت
تنها بدون مــــــــــن ؟!!
دیدی صبح می شود
شب ها بدون مـــــــــن !!
این نبض زندگی بــــــــی وقفه می زند…
فرقی نمی کند
با مــــــن …بدون مــــــن…
دیــــــروز گر چه ســـــــخت
امروزم هم گذشت …!!!
طوری نمی شود
فردا بدون مــــــن !!!…
در نهایت
تنها کسی که میخواهم دل به دلش بدهم
تویی
تــو کـه نمـی دانــى
دیـشـب آن قــدر بــاران آمــد
کـه اگــر بگـویــم یــاد تــو نبـــودم
بــاران بــا مـن قهــر مـى کنــد
آن قـدر از پنجـره بیـرون را نـگاه کــردم
کـه اگـر بگـویـم منتظــر تــو نبــودم
پنجــره بــا مـن قهـر مـى کنـد
آن قــدر دلتنــگ خــوابیـــدم
کـه اگــر بگـویــم خــواب تــو را نـدیـدم
خـوابـت هـم مـرا تــرک مــى گـویـد . . .
به نام کلام دروغین عشق
چند وقتی بود که میخواستم برای تو درد این قلبی را که شکستی و رفتی بنویسم
اما تا میخواستم بنویسم قطره های اشکم بر روی کاغذ میریخت
و نمی توانستم آنچه را که میخواهم بر روی صفحه کاغذ
خیس بنویسم.حالا دیگر یک قطره اشک نیز در چشمانم نمانده و
همان قلب شکسته ام تنها یادگار از عشقت به جا مانده
قلبی که یک عالمه درد دارد ، دردی که مدتهاست دامنگیرش شده است.
از آن لحظه ای که رفتی در غم عشقت سوختم و با لحظه های تنهایی ساختم.
نمی توانستم از او که مدتها همدل و همزبانم بود جدا شوم ،
اما تو رفتی و تنها یک قلب شکسته سهم من از این بازی عشق بود
یک بازی تلخ که ای کاش آغاز نمیکردم تا اینگونه در غم پایانش بنشینم
تو که میخواستی روزی رهایم کنی و چشمان بی گناهم را خیس کنی
چرا با من آغاز کردی!
مگر این قلب بی طاقت و معصوم چه گناهی کرده بود
گناهش این بود که عاشق شد و تو را بیشتر از هر کسی ، از ته دل دوست داشت
اینک که برای تو از بی وفایی هایت مینویسم انگار آسمان چشمانم دوباره ابری شده
و در قحطی اشک دوباره میخواهد ببارد.اما من مینویسم
مینویسم که یک قلب را شکستی ، و زندگی ام را تباه کردی.
کاش می دانستی چقدر دوستت داشتم ،
کاش می دانستی شب و روز به یادت بودم و از غم دوری ات با
چشمان خیس به خواب عاشقی می رفتم.
نمی دانی چه آرزوها و رویاهایی را با تو در دل داشتم.می خواستم عاشقترین باشم ،
برای تو بهترین باشم ، یکرنگ بمانم و یکدل نیز از عشقت بمیرم.
آن زمان که با تو بودم کسی نام مرا صدا نمیکردم ،
همه به من میگفتند ((دیوانه)).آری من دیوانه بودم ، یک دیوانه ساده دل.
دیوانه ای که اینک تنهای تنهاست و از غم جدایی ات روانی شده است.
این را بدان نه تو را نفرین کردم ، و نه آرزوی خوشبختی برایت کردم.
این روزها خیلی احساس تنهایی میکنم ،
راستش را بخواهی هنوز دوستت دارم اما
دیگر دلم نمیخواهد حتی یک لحظه نیز با تو باشم.
خیلی دلم میخواهد فراموشت کنم اما نمی دانم چرا نمی توانم
دلم برای لحظه های با تو بودن تنگ شده و یاد آن لحظه ها قلب شکسته ام را میسوزاند.
و این بود سرنوشت من و تو! چه بگویم که هر چه بگویم دلم بیشتر می سوزد .
نیستی که ببینی اینجا زندگی ام بدون تو بی عطر و بوست ، بی رنگ و روست.
هر چه نوشتم درد این قلب دیوانه من بود ، نمیخواستم بنویسم از تو ، اما قلبم نمیگذاشت.
بهانه میگرفت ، گریه می کرد ، میگفت بنویس تا بداند چه دردی دارم.
انگار دوباره کاغذم از قطره های اشکم خیس شده ،
دیگر قلمم برای روی کاغذ خیس نمی نویسد.
خواستم بنویسم که خیلی بی وفایی.
گاهی وقتها دلم میخواهد بگویم:من رفتم،باهات قهرم،دیگه تموم
دیگه دوستت ندارم....
و چقدر دلم میخواهد بشنوم:کجا بچه لوس؟!!،غلط میکنی که بری
مگه دسته خودته؟!!!،رفتن به این راحتی نیست....
اما نمیدانم چه حکمتیست که آدمی همیشه اینجور وقتها میشنود:
دلم میخواست زمان را به عقب باز گردانم....
نه برای اینکه آنهایی که رفتن را باز گردانم...
برای اینکه نگذارم بیایند/////
دلـــم یک شــب ِآروم میخــــواد ... بــا آهنگــــی رومــــــانتیک...
چنــــد تا شمــــــع ... و یک عالمــــــه تــــو...
که بــه دنیــــا بگـــــــم ... خــــداحـــــافـــــــظ ...
دنیــای مــن کســــی ست...
که در آغـــــوشش جــان میدهــــم...
یعنـــی « تــــــــــ♥ــــــو »
از زندگــــي خسته شده بود....
شقيقه هاش تيـــــــــــر مي کشيد ..
بي تفاوت به ديوار سفيد خيره شده بود...
چقــــــــــدر خستــــــــــــه بــــــــــــــــــــــــود...
از نگـــــــــــاهش پيـــــــــــــــدا بـــــــــــــــــــــــود...
تنهـــــــــــــــــــــــــــــا اوميــــــــــــــــــــــدانســــــــــــت...
چقدر دوستش داشت؟ جواب اين سوال را نمي دانست اما
کسي در درونش فرياد ميزد يک دنيا اما دنيا به چشمش کوچک
بود...
به اندازه ي تمام ثانيه هايي که با ياد او.فکر او صداي او زندگي
کرده بود...
اما باز هم کم بود چون همه ي انها به نظرش به کوتاهي يک
روياي شيرين بي بازگشت بود....
هر اندازه که بود.مطمعن بود که ديگر بدون او حتي نفس هم
برايش سنگين خواهد بود و مي دانست ديگر بي او زندگي
چيزي کم دارد به رنگ عشق!
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0