هنوز نتونستم خونشون را پیدا کنم...
خودشا از من قایم می کنه، خیلی مغروره...
آنقدر راه میروم تا به حرف بیایند
"خط های سفیدِ وسط جاده "
محال است که جای تو را ندانند... درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند
سخت بالا بروی ساده بیایی پایین
قصه تلخ مرا سرسره ها می فهمند...
میخواهم سفر کنم…
چمدانم را بسته ام…
اگر خدا بخواهد امروز میروم…
نشسته ام منتظر قطار…
اما نه در ایستگاه…
روی ریل...
دارد عادتم می شود که با دلهره تو را ببینم...
درست مثل گنجشک های خانه مان، که وقتی دانه می ریزم از ترس من با دلهره دانه هایشان را بر می دارند...
بیچاره ها از بس آزار دیده اند،از نوازش هم می ترسند...
و هیچکس نفهمید خداوند هم تنهاییش را فریاد میزند
قل هوالله احد... خوش بودن که به همین سادگی ها نیست...
کلی ماجرا دارد...
باید تو باشی و باران...
و من در آغوشت،روی مبل کنار شومینه...
لبخند زیبایت، چشم هایت...
و من محو حضور تو...
آه...
چقدر ناخوشم این روزها...
دلم...
دلم پر از زخم هاییست که قرار است وقتی بزرگ شدم فراموششان کنم...
راستی...
از این بزرگ تر می شوم؟
خداوند نمی خواهد ما به هم برسیم...
می دانی دلیلش چیست؟...
می داند که اگر کنارم باشی...
دیگر هیچ وقت، هیچ چیز از او نخواهم خواست...
دَمَش گرم!!
باران را می گویم
به شانه ام زد و گفت:
خسته شدی... ؟؟؟
امروز را تو استراحت کن
من به جایت می بارم...
مرا از بند آویزان کنید!
سر و ته!
شاید فکرش از سرم بیفتد...!
کاش توی این جاده یه تابلو نصب میکردن واسه دلخوشیم...
"" تو ""
دو کیلومتر...
آهای ایوب کجایی؟
تا برایت از صبر بگویم... خسته ام...
مثل سروی که سالها دربرابرطوفان ایستاده...
ولی...
روزی که به نسیمی دل داد،شکست...
....
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0